علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

میهمان مامان (2)...

اول نوشت: لطفا قبل از خواندن این پست، پست قبلی با عنوانِ " میهمان مامان (1) " را بخوانید.... ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× عنوانِ "مادر فداکار" مناسب ترین عنوان برای خاله هنگامۀ مهربان ماست... خاله هنگامه سال ها پیش در آزمون کنکو...
10 شهريور 1392

میهمان مامان (1)...

کلاً مادرمان از همان کودکی از استقلال خوشش می آمد... نه، اشتباه نکن باشگاه استقلال را نمی گوییم... مادرمان بسیار دلش می خواست روی پای خودش بایستد... وقتی مادرمان برای ادامۀ تحصیل به تهران آمد ما موجود نبودیم... تازه بابایمان هم موجود نبود... بابا جانمان مخارج تحصیل و آمد و شدِ مادران را پرداخت می کردند و مادرمان از این پرداخت ها بسی خجالت زده!! کلاً این را بگوییم که مادرمان از معدود افرادی است که دسترنج خودش را لارج تر خرج می کند تا دسترنج دیگران را... در همین اوضاع و احوال بود که مادرمان مطالعاتِ درسی شان را سریعاً انجام می دادند و بقیۀ اوقاتشان را به اتفاق یکی از دوستان صرف تدریس خصوصی می کردند... و جالب این جاست که بدانی ...
10 شهريور 1392

جنگل های سُرخه حصار...

بسیار اتفاق می افتد که آدم برای انجام کاری از خیلی قبل تر برنامه ریزی می کند، ولی چه بسا پیش می آید که روز موعود همۀ برنامه ریزی ها نقش بر آب می شود و وقتی خاطرات خود را مرور می کنیم خاطراتی تلخی از آن در ذهنمان مرور می شود... و صد البته گاهی اوقات نیز بدون هیچ برنامه ریزیِ خاصی اتفاقاتی به یاد ماندنی رقم می خورد و خاطراتی بی نظیر در ذهن مان بر جای می ماند.... از آن جا که ما نیز از سایر  آدم ها مستثنی نیستیم!!! آخر همین هفته وقایعی از نوع دوم برایمان رقم خورد و به صورت کاملاً اتفاقی آخر هفتۀ بی نظیری بر ما گذشت... روز پنجشنبه طی همان هماهنگی های معروفِ مادرمان با خاله مهدیه قرار شد پنجشنبه شب مهمان خاله راضیۀ عزیزم باشیم تا ب...
9 شهريور 1392

برای مادران...

"نمی توانید به کودکی بیاموزید که از خود مواظبت کند، مگر آن که او را آزاد بگذارید تا برای مواظبت از خود بکوشد؛ ممکن است اشتباه کند، ولی دانایی او از میان همین اشتباهات سرچشمه می گیرد" اول همین هفته یکی از دوستانِ قدیمیِ مادرمان برای انجام یک کار اداری به تهران آمدند و یک روز منزل ما بودند... و بعد از چند ساعت بازی کردن با ما به مادرمان اعلام کردند که ما کودکی مستقل و باهوش هستیم... از آن جا که ما همان اندک کلماتی را هم که بلدیم، تا به تا بیان می کنیم و هر آن چه را که قبلاً به درستی اَدا می کردیم حالا برعکس تلفظ می کنیم، سوژۀ خندۀ خاص و عام شده ایم.... (مثلاً قبلا می گفتیم:"آش" حالا که مادرمان می گوید بگو &quo...
7 شهريور 1392

آسانسور یخچالی

چهار سال و اندی از زندگی مشترک بابا و مادرمان می گذرد... ولی هنوز هم چند طبقه از فریزمان پر می شود از ساخته های دست مادرجانمان... این جاست که به مادری از جنسِ مادرِ ما دقیقاً عنوانِ "مادرِ نمونه" اطلاق می شود!! روزی که موعد برگشت به منزلمان رسید، گرمای هوا غوغا می کرد و مامان جانمان یک یخچالِ عتیقه از پارکینگ بیرون آوردند و فریزیات مادرمان را به همراه چند قالب یخ داخلش جاسازی کردند تا در طول مسیر هزار کیلومتری سالم بمانند... بعد از رسیدن به منزل همه نگران بودند که حالا این یخچالِ خالی را کجای این خانۀ فسقلی جا بدهند؟! ما هم به زودی سوال جواب همه را دادیم و آن را تبدیل کردیم به آسانسوری برای رسیدن به مقاصد شوم خودمان... مدت هاست...
7 شهريور 1392

مجموعه رستوران های بام خورشید..

اول نوشت: این پست صرفاً یک پست تبلیغاتی است... ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× عاقبت دایی محسن مان هم عاقبت به خیر شد... دو نکتۀ مهم در این جا وجود دارد: 1- خودمان خوب می دانیم که به محض شنیدنِ عاقبت به خیری، همۀ ذهنت را چیدمان سفرۀ عقد و مراسم...
6 شهريور 1392

کارِ خطرناک...

شب بود... آخرِ وقت... طبق معمول مادرمان تازه یادش آمده بود که کلی لباس کثیف داریم در انتظارِ ورود به ماشینِ لباسشویی... و از آن جا که این ساعت پیکِ مصرفِ برق نبود زمان مناسبی برای ریختنِ لباس ها در ماشینِ لباسشویی محسوب می شد! دایی محسن در حینِ حمل سبد لباس به آشپزخانه طبقِ معمول سبد را وسط پذیرایی رها کرد و رفت دنبالِ کارِ خودش تا مادرِ بینوایمان زحمت را خودش به دوش بکشد.... بر خلافِ غُر زدن های پی در پیِ مادرمان از کارِ ناتمامِ دایی محسن، ما از این حرکتِ دایی محسن مان استقبال کردیم و در چشم بر هم زدنی صدای بابایمان را در آوردیم که:" علیرضا! اون بالا چیکار می کنی؟؟" بـــــــــــــــله... منظورِ بابایمان دقیقاً این پوزیشن بو...
5 شهريور 1392

زیارت mp3

روز شنبه صبح بود که از ولایت خودمان راهی مشهد شدیم... بین راه به بینالود سر زدیم تا بابایمان در ادامۀ رسیدگی به کارهای اداریِ عقب مانده از پروژه های قبلی شان ما را هم علّاف کنند!! ساعت 12 بود که وارد مشهد شدیم و عازم نوسازی مدارس تا بابایمان به ادامۀ کارهای اداری خود رسیدگی کند!! بعد از سر و سامان دادن کار بابا، حدود ساعت سه بعداز ظهر بود که به خانۀ خاله مان رسیدیم و با مصطفی و امیرعلی پسر خاله هایمان دیدار کردیم!! بر خلاف همیشه از همان ابتدا به همه روی خوش نشان دادیم و با پسر خاله هایمان دیداری صمیمانه داشتیم... بعد از ظهر آن روز به دیدن یکی از دوستان رفتیم تا مادرمان در نقش شورای حل اختلاف مشکلی را حل کند... افسوس که سه ساع...
4 شهريور 1392

آیا پدر و مادر یک کودک مرداد....

آیا پدر و مادر یک کودک مرداد ماهی هستید؟ شما یک رئیس به دنیا آورده‌اید!  در یک بعدازظهر معمولی صرفا برای رفع کسالت، به نزدیک‌ترین پارک اطراف منزل خود رفته‌اید و روی یک نیمکت خوشرنگ نشسته‌اید و بازی بچه‌ها را نگاه می‌کنید. چیزی که مقابل چشمانتان اتفاق می‌افتد، بسیار جالب توجه است. در جمعی کودکانه همه بچه‌ها دنباله‌رو یکی از دوستان کوچک خود هستند. آن یک کودک خاص شاید جثه ریزی داشته باشد اما کمی که دقیق‌تر می‌شوید به خوبی درمی‌یابید‌‌ همان کوچولوی مورد نظر که پیشِ روست و بقیه هم دنباله‌روی او، چنان به حکمران مطلق این جمع کودکانه تبدیل شده که در واقع...
4 شهريور 1392

شنا کُنانِ حرفه ای!!

یکی از همین روزها بود که نزدیک غروب با دایی علی و مادرجانمان عازم باغِ مادرجان شدیم تا سری بزنیم به جاهایی که سال تا سال نمی بینیم.... تا چشممان به آب افتاد دست از پا نشناختیم و قبل از نزدیک شدن به آب با سنگی در دست خود را مسلح ساختیم... و به محض رسیدن به آب، سنگ مورد نظر را در آب انداختیم و در یک حرکت آکروباتیک خودمان هم به دنبالِ سنگ نقش بر آب شدیم!!! افسوس که مادرمان هنوز آن دوربین معروفش را از کیف در نیاورده بود و اِلّا لحظه های قشنگی ثبت می شد... جالب این جاست که اصلاً به روی مبارک نیاوردیم و اصلاً گریه هم نکردیم... فقط برایمان عجیب بود که چه اتفاقی افتاده است؟! و ما داخلِ آب چه می کنیم؟! آقا بر عکس سایر خانم ها که کیفش...
4 شهريور 1392